آرتا عشق مامان و باباشآرتا عشق مامان و باباش، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

برای آرتا

یازده ماهگی آرتاجون

ارتاجون الان دیگه براحتی می ایسته و دائما اینور و اونور میره پنجمین دندون ارتاجون هم مدتیه که دراومده برای خوابیدن موقعی که من دراز کشیدم  میاد و روی دلم میخوابه(توی اون زمان من آرومترین فرد روی کره ی زمین میشم و خیلی حس خوبیه) کابینتها هر روز باز میشن و مورد وارسی قرار میگیرن  بای بای کردن و چشماشو بستن , دست زدن و الو کردن از نوآوریهای این ماهشه  بدلیل کمبود وقت سریع میریم سراغ عکسها این هم از عکسها ارتاجون در عقد پسرعمه ام ارتاجون و شاداماد ارتا جونو ارسطوجون (پسرعمه نیلوفر)و ماشین سواری ارتا در چابکسر ارتا و مامان بزرگ بابایی اولین ح...
15 مهر 1393

سفر به اردبیل

سه شنبه با تماس عمه ی مهربونم و همسفر شدن باهاشون تصمیم گرفتیم بریم اردبیل جاتون خالی خیلی خوش گذشت آب و هوا عالی.طبیعت بکر و زیبا و یه همسفر خوب و پایه مثل ارتا جون که کلی از طبیعت اردبیل خوشش اومده بود و بازی میکرد و کیفور بود عزیزکم همه به اتفاق تایید میکردن که شما خیلی همسفر خوب و خوش خنده ای هستی و خدارو شکر بدقلق و سخت گیر نیستی یه خاطره ی جالب اینکه نمیدونم چرا توی خود شهر اردبیل به اسم ارتا علاقه و ارادت خاصی دارن و خیلی از اسم مغازه ها و کارخونه ها اسمش ارتاست با اینکه اسم ارتا اسم اصیل ایرانیه اما نمیدونم فلسفه و حکمتش چیه؟مثلا توی سرعین یا شهرای دیگه اینقدر نیستا ولی توی خود شهر اردبیل به وفور میتونی اسم ارتا رو ببینی م...
22 شهريور 1393

دلتنگی های آرتاجونم

چند روز پیش وقتی که من در اداره بودم صدای گریه ی ارتا از توی اتاق میاد وقتی پرستار ارتا میاد میبینه بله ارتا لباس منو گرفته و داره زار زار گریه میکنه همون لحظه عکسشو میگیره و از طریق وایبر برام میفرسته نمیدونید اون لحظه که عکسو دیدمو توضیحاتشو خوندم چقدر غصه خوردم اما مطمئنم ارتا جون میدونه که مامانی برای رفاه حال بیشترش سرکار میره  و روزی میرسه که حرف مامانی رو تایید میکنه وگرنه کی از وقت بیشتر گذروندن با ارتاجون خسته میشه این هم از اون تصویر جانگداز الهی بمیرم و هیچ وقت اشکاتو نبینم عزیزکم یه روز دیگه هم خوشگل مامان زیادی بیقراری میکنه که پرستار مهربونش با هماهنگی با من اون رو به اداره میاره چون من خیلی سرم شلوغ بود و...
17 شهريور 1393

پایان ده ماهگی

پسر خوبم ده ماهگیت مبارک عزیزم چقدر خوشحالم که تو کنار ما هستی و حقیقتا تو چه هدیه ی زیبایی از سوی خداوندی اولین ایستادن های آرتاجون ارتای خوشحال از به هم ریختن دفتر و کتابها ارتا در حال سرک کشیدن به کابینت ها چون در کل دوران بارداری من خیلی اخبار 20.30 رو دنبال میکردم ارتا هم بشدت علاقه مند به اخبار و با شنیدن صداش سریع خودشو جلوی تلویزیزون میرسونه و با دقت اخبار رو گوش میده ارتاجون در حال خوردن ماکارانی این هم کیکی که زندایی ارتاجون به مناسبت ده ماهگیش براش درست کرده(ممنون زندایی جون) ارتا در این روزها تا بعد ...
9 شهريور 1393

سفر به رامسر و کلی خبرای دیگه

سلام به آرتای خوشگل مامان این روزا اینقدر سرم شلوغه که نمیتونم زود به زود بیام و بگم چه کارای بامزه ای میکنی اما توی اولین فرصتی که بدست بیارم با عشق و علاقه میام و وبلاگت رو به روز میکنم این روزا محل کار مامانی نشست کرده و برای پیشگیری از خطرات احتمالی ما کل این هفته تعطیل بودیم و من هم از خدا خواسته کلی کارای عقب افتاده داشتم که بیشتریهاش رو توی این مدت انجام دادم و بیشتر کنار شما .عزیزدلم. بودم 22 این ماه از طرف کار مامانی جور شد بریم رامسر و شما اولین بارت بود که به شمال میرفتی و دریا رو از نزدیک میدیدی وقتی روی شنا گذاشتیم تا بازی کنی زیاد استقبال نکردی و دوست نداشتی که شنها به دست و پاهات بچسبند و بیشتر توی بغل خودم بودی و از ا...
29 مرداد 1393

آتلیه و مهمانیهای افطاری

عکسهای آرتاجون در آتلیه که متاسفانه عکاس فایل هارو نداد و من مجبور شدم از روی عکسها عکسبرداری کنم ارتاجون و میهمانی افطاری در موزه ی ملی حیات وحش که اجازه ی تصویربرداری در داخل موزه رو نداشتیم ارتاجون و مهمانی افطار در رستوران طلاییه و این هم اولین باری که ارتا کوچولو همراه مامان و باباییش برای خرید به فروشگاه هایپراستار اومده تابعد   ...
7 مرداد 1393

سفر به یزد

چهرشنبه ای که گذشت تصمیم گرفتیم بریم یزد بابای ارتا بدلیل گرمای شدیدی که تیر و مرداد یزد داره مخالف بود اما بنابر اصرار بنده راضی شد که بریم این اولین مسافرت من و ارتا جون بعداز زایمان بود برای ارتا کوچولو یه صندلی ماشین خریدیم و خداخدا میکردیم که انشاالله توش بشیینه و بیقراری نکنه که خدارو شکر هم همینطور بود و بیشتر طول سفر ارتا توی صندلیش نشسته بود و با عروسک و توپش بازی میکرد یا ساعتهای طولانی میخوابید موقع رفتن به یزد به خانواده ی همسرم اطلاع نداده بودیم تا سورپرایز بشن و وقتی حوالی ساعت 12 شب رسیدیم همه با ذیذن ما شوکه و کلی خوشحال شدن و خدارو شکر سورپرایزمون گرفت در راه رفت به یزد و استقبال ارتاجون از صندلیش حوالی بعد...
30 تير 1393

اولین رمضان

آرتا جون و اولین ماه رمضان ارتا و اولین ایستادن ها ارتا و کنجکاوی هاش این هم هدیه ی خاله سارا به ارتا کوچولو این هم هدیه ی بابابزرگ و عمه مریم به ارتاجون ارتا و خورجین سواری تابعد   ...
21 تير 1393

پایان هشت ماهگی

آرتاجون هشت ماهگی رو هم به سلامتی پشت سر گذاشت و وارد نهمین ماه زندگیش شد عزیزکم این روزا ماشالاه خیلی شیطون شدی توی کل این خونه ی ما فقط یه دونه پله ی اشپزخونه است که دائما ازش بالا میری و میخوری زمین تازگی هر چیز مایعی که میخوری بعنوان بازی توی دهنت قرقره میکنی و میخندی جلوی اینه میری و وایمیستی به خودت لبخند میزنی بخوبی و بدون هیچ تلوتلو کردنی چهار دست و پا میری ابگوشت میخوری با چه ولعی بازی پو که توی موبایلا هست رو دوست داری و بهش میخندی سعی میکنی با کمک چیزایی که در اطرافت هست بگیری و بایستی اما هنوز بطور کامل نمیتونی بایستی گوشی تلفنو خیلی دوست داری به همین خاطر بابابزرگ که خیلی دوست داره برات یه گوشی دست دوم خر...
9 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای آرتا می باشد